|
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:3 :: نويسنده : mahtabi22
نگاه سیاوش رو پیراهن بنفشه، ثابت مانده بود. به جای دخترک، او خجالت کشیده بود. بنفشه هم دیگر شورش را در آورده بود. حالا که بالغ شده بود دیگر برای چه با سیاوش تماس گرفته بود؟ سیاوش خودش پاسخ خودش را داد، بنفشه که کسی را نداشت. انتظار داشت به آن عمه ی بی خیالش، زنگ بزند؟ متوجه ی بنفشه شد که باز هم زیر دلش را فشار می داد. سیاوش یادش آمد که در مورد "خانم شدن بنفشه" چه فکرهای عجیب و غریبی کرده بود. آنقدر خودش شیطنت های ریز و درشت کرده بود که هر جمله ای را که از زبان بنفشه بیرون می آمد، به همان شیطنتها نسبت می داد. سیاوش بالای سر بنفشه ایستاد و در حالی که سعی می کرد لحن صحبتش جدی باشد گفت: -چرا زودتر نگفتی؟ این چه سوالی بود که سیاوش از بنفشه پرسیده بود. بیچاره بنفشه که می خواست همین کار را بکند، او مدام برای خودش سوء تعبیر می کرد. بنفشه دلخور جواب داد: -من که گفتم، تو به من فحش دادی و دعوام کردی، تازه می خواستی منو بزنی سیاوش شرمنده شد. با لحن دلجویانه ای گفت: -خوب، من کار اشتباهی کردم. بلافاصله لبخندی روی لبهای بنفشه نشست. چقدر زود دلخوری هایش را فراموش می کرد: -یعنی الان خوشحالی که من بزرگ شدم؟ سیاوش کلافه شد: -آره، خیلی خوشحالم و سیاوش فکر کرد که با گفتن این جمله، همه ی توپ و تشرهایش را جبران کرده است. بنفشه دوباره زیر دلش را فشار داد: -دردم میاد سیاوش نزدیک بود دو دستی توی سر خودش بکوبد. رو به بنفشه گفت: -خیل خوب، واستا الان میرم بیرون اون چیزایی که می خوای رو می خرمو میام، تو هم برو یه گوشه بشین، دیگه اینقدر بپر، بپر نکن، بدو ببینم بنفشه با خوشحالی سر تکان داد. سیاوش از پله ها سرازیر شد. یادش آمد هفته ی گذشته حاضر نشده بود قدم در آن مغازه ای بگذارد که لباس زیر می فروخت و حالا مجبور شده بود به دنبال خرید چیزی بالاتر از آن بیرون برود. سیاوش برای خودش سر تکان داد و از در خانه بیرون رفت. ................. سیاوش با دهان نیمه باز به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه دیوانه شده بود؟ همین که سیاوش نایلون مورد نیاز را به بنفشه داد، بنفشه شروع کرد به بشکن زدن و همانطور که آواز خواننده ای را که سیاوش از آن بیزار بود با غلطهای فراوان دوباره باز خوانی می کرد، به سمت دستشویی دوید. سیاوش خودش را روی کاناپه ولو کرد. اینطوری نمی شد، باید همین حالا او را به خانه اشان می برد. دخترک فردا مسائل ممنوعه اش را هم با او درمیان می گذاشت. سیاوش که دیگر نمی توانست برای این مسائل هم، گوش شنوای بنفشه باشد. می توانست؟ گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی خانه اشان را گرفت. باید مادرش را برای ورود این مهمان کوچک و سرتق، آماده می کرد. .............. بنفشه دوباره رژ لب قرمز رنگ را در دستش گرفته بود و روی لبش می کشید. او می خواست به خانه ی سیاوش برود. باید حتما به خودش می رسید. حالا که دیگر بزرگ شده بود، کسی نمی توانست به او ایراد بگیرد. همه ی خانمهای بزرگ می توانستند روی لبهایشان، رژلب بمالند. همه ی خانمهای بزرگ..... سیاوش رو به بنفشه کرد: -من اونو نخریدم که تو هر ساعت و هر دقیقه بکشی رو لبتا بنفشه اخم کرد: -مال خودمه -منم نگفتم مال منه، قرار نیست هی بکشی روی لبت که، چه رنگی هم انتخاب کرده، قرمز -خوشگله، به من میاد؟ و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش وحشت کرد. آخر این چه طرز استفاده از رژ لب بود؟ -بنفشه شبیه دراکولا شدی بنفشه باز هم اخم کرد. او به خاطر سیاوش می خواست از رژ لب استفاده کند، حالا سیاوش می گفت که او شبیه دراکولا شده؟ سیاوش نفس عمیق کشید: -بیرون لبت که نباید رژ لب بمالی، فقط روی لبات باید بمالی، یه ذره بزن روی لبت، بعد لب بالا پایینو رو هم بمال تا پخش بشه، اینجوری.... و خودش لبهایش را روی هم مالید. ناگهان به خودش آمد، خاک بر سرت سیاوش، یک رژ لب بگیر و روی لبت بمال دیگر، اصلا مدل آرایش خلیجی عروس بشو، این حرکات چیست که نشان می دهی؟ کم مانده دامن هم بپوشی، کم مانده..... سیاوش از روی کاناپه برخاست و گفت: -بنفشه بیا بریم داداشم منتظره، بدو ببینم، رژ لبتو کم کن بنفشه بی توجه به ذق ذق زیر دلش، دوید. سیاوش کلافه فریاد زد: -نمی خواد بدویی، یواش خودش هم نمی دانست چرا اینقدر نگران این کودک است، نمی دانست....... ................. سیاوش جلوی نمایندگی بیمه توقف کرد تا سیامک را سوار ماشین کند. بنفشه روی صندلی جلو نشسته بود و با غرور کمربندش را بسته بود و اصلا هم خیال نداشت روی صندلی عقب بنشیند. سیامک با تعجب به بنفشه نگاه کرد که با رژ لب سرخ رنگی که روی لبانش بود، کمربند ایمنی اش را بسته بود و مستقیما به رو به رویش خیره شده بود. همانطور که که داخل ماشین می نشست با صدای بلند سلام کرد. بنفشه رویش را نچرخاند. با قیافه ی جدی جواب داد: سلام سیامک در حالی که سعی می کرد جلوی خودش را بگیرد تا قهقهه نزند به آینه نگاه کرد و با اشاره به بنفشه با حرکات چشم و ابرویش پرسید: -این کیه سیاوش جواب داد: -دختر شایانه، شریکم سیامک با خنده سر تکان داد. خود سیاوش هم، از دیدن کارهای بنفشه، به خنده افتاده بود. همه ی دخترکها که به بلوغ می رسیدند، این حرکات عجیب و غریب را از خودشان نشان می دادند یا این فقط مختص بنفشه بود؟ سیامک دست بردار نبود. این دخترک توجه اش را جلب کرده بود. رو به بنفشه کرد: -ببخشید خانمی، اسمتونو به من نمی گی؟ بنفشه بالای لبش را خاراند و همانطور که از پنجره ی ماشین به پیاده رو نگاه می کرد، گفت: -بنفشه هستم سیاوش آنقدر لبش را گاز گرفته بود که احساس می کرد تا چند لحظه ی دیگر لبش پاره خواهد شد. بنفشه، این حرکات دیگر چه بود؟ دختر اینقدر مرا نخندان.... سیامک شیطنتش گل کرده بود. دوباره پرسید: کلاس چندمی بنفشه با غرور جواب داد: دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم و سیاوش در دلش دعا کرد تا بنفشه نگوید همین امروز هم، دوره ی ماهانه ام شروع شده است. از بنفشه بعید نبود، اصلا بعید نبود.... سیامک در جواب گفت: -منم سیامک هستم، داداش سیاوش، بیست و پنج سالمه -چقدر پیری سیامک شیطنت از یادش رفت. چه جواب کوبندی ای به او داده بود این دخترک خنده دار.... سیاوش از آینه به سیامک نگاه کرد و با خنده ای که دیگر سعی در پنهان کردن آن نداشت، گفت: -داداشی تا خونه سکوت مطلق، باشه؟ بنفشه متوجه ی حرف سیاوش نشد. فکرش حول یک موضوع بود، رفتن به خانه ی سیاوش .................... نظرات شما عزیزان:
|